باز هم در غربت تنهایی خود می بارم
باز هم در غربت تنهایی خود می بارم. بارشی که تمام وجودم را به سوِی تو می کشاند. دوباره بی تابم... بی تاب تصویر نگاهت که مرا به آسمان ها می بَرد. کاش نگاهت بود که این دل بارانی ام را مرهمی باشد. آه که چقدر سخت است لحظه های بی تو بودن را با خیالت سپری کردن. نمی دانی چقدر تو را می خواهم... دستانت را می خواهم که قلب خسته ام را تسکینی باشد و دستان سردم را گرما بخشد. نمی دانم چرا نمی توانم وجود داغ و سوزانم را با باران نگاهم تسلی بخشم...! کاش در این باران، نگاهت بود تا مرا به عرش خدا برساند... کاش بارانی در اعماق قلبت ببارد. بارانی از جنس عشق، بارانی از جنس محبت، باران دوستی...!
ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 5:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]